ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 

بخش17

 

 

 رسیدن انجنیر محموددرآن اردوگاه دوردست ، درست در آستانهء روزهایی مصادف شده بود که موکب مشک بیز وسبز بهار از راه می رسید و برگشت کاروان افسرده ودلگیر زمستان را به استهزا می گرفت وازتفاوت وتغییر ژرفی که نفس مسیحا دم اش درزمین وزمان به میان می آورد، به اردوگاهیان خبر می داد.

 

 همین که پیک خوش خبر بهار از راه رسید وآمد آمد بهاررابه گوش حیوان ونبات وجماد زمزمه کرد، اردوگاهیان نیز شروشوروحال وهوای تازه یی پیدا کردند و برای استقبال از فصل سبزه ولاله وژاله به تکاپو افتادند.

 

 آن روز که جواد آقا، آن مرد فاضل وخردمند ایرانی ، داکتر یاسین ورحمت راصدا می کرد، به خاطر بهار بود. بهار می رسید وبه زودی سال نو آغاز می شد وآنان می بائیست به پیشواز این عروس سال جشن با شکوهی ترتیب می دادند ودرراه اندازی این جشن همه  باهم از ایرانی وافغانی گرفته تا کردی وآذری وعراقی سهم می گرفتند . همه با هم باید سالن جشن را آذین می بستند ، چراغان می کردند ودر پختن غذا و چیدن وآراستن میزها سهم می گرفتند ومبلغی نیز به قدرتوان خود برای راه اندازی این جشن می پرداختند. سرانجام پس ازدو سه روز دویدن ها وتپیدن ها، سالن وستیژ آن با گل ها ولاله ها آذین بسته شد وبا گروپ های رنگین چراغانی گردید.

 

 هنوز ساعت 7 شام نشده بود که زاغه نشینان با لباسهای پاکیزه وسر وصورت آراسته درچوکی ها نشستند وتالار ازکثرت جمعیت چنان لبریز گردید که جای سوزن انداختن نبود. گردانندهء بزم سال نو، همان جواد آقای فاضل بود . مرد صاحبدلی که پیرمرد بنا برمناسبت های مختلفی ، همین که نامش را می شنید، پسوند" فاضل " را در ذهن خود به آن علاوه می کرد وبه یاد" جواد فاضل" داستانسرای مشهور ایرانی می افتاد. همان طوری که هنگامی که نام شرما را برزبان می آورد ، یادش نمی رفت که واژهء" مهربان" را نیز در آخرنامش علاوه کند وبگوید شرمای مهربان !  

 

 جواد آقای فاضل ، پس ازآن که خطبهء بهاری نادر نادرپور را با صدای پر طنین خود دکلمه کرد وبه حاضرین خیر مقدم نثار کرد وسال نو را تبریک گفت ، زاغه  نشینان برایش کف زدند وبا بی صبری منتظر شدند که برنامهء ویژهء سال شروع شود. جواد آقا آنان را زیاد منتظر نساخته و گفت :

 

 - اینک از آواز خوان جوان ومحبوب ایرانی خانم " آذر" خواهش می کنم تا بالای ستیژ حاضر شود وبا آواز گرم وگیرای خود به محفل ما شور وشادی بیافریند.

 

 اما آذر بلافاصله نیامد. ولی هنگامی به روی ستیژ آمد که سقف سالن نزدیک بود از فرط هورا گفتن ها وکف زدن ها و اشپلاق کردن های جوانان به هوا پرتاب شود. بلی آذر آمد ، اما چه آذری ! او که پیراهن سبز زر اندود وخوشدوختی پوشیده بود، زنی بود که قامت بلند ورعنایی داشت. زلفان مشکینش تا کمرش می رسید. چهره اش جذاب ولبخند سعادتمندی بر لب داشت. گردن افراشته وپر نخوت ، کمر باریک ، کفل پــُر وسرین متناسب با دامن چاک خورده که ساق های سفید وهوس انگیز او را به معرض دید شیفته گانش قرار می داد وی را سخت خواستنی ساخته بود.  بگذریم ازقاش سینه اش که ازچاک پیراهن سبزش نمایان بود وخبر از دو گوی عاج دست نخورده یی می داد که هر کدام آن به نوبهء خود دولتی بودند وثروتی .

 

  آذر با دستهء بزرگی از گل های لاله ، رقص کنان وچرخ زنان از این طرف به آن طرف ستیژ رفت و دروسط آن ایستاده شد. لاله ها را بوسید وبه میان تماشاچیان انداخت. بعدتعظیم بلند وموزونی نموده ، قربان وصدقهء تمام زاغه نشینان شد ونوروز را تبریک گفته ، شروع کرد به خواندن اولین آهنگش. همان آهنگ معروف ملا محمد جان که بانو " سلما " را شهرهء جهان ساخته و ولوله درکون ومکان انداخته بود...

 

  پیر مرد نیز از لاک خود بیرون شده ، دستی به سر وصورت کشیده ، قبای پاکیزه پوشیده ودرگوشه یی ایستاده بود . او درآن روز چنان تر وتازه به نظر می رسید که هرزنی که به او نگاه می کرد، مجذوبش می شد وتحت تأثیر جاذبهء مردانه اش قرار می گرفت. پیرمرد اگرچه ظاهراً به صحنه می نگریست و از این که آهنگ ملا محمد جان را آن زن ایرانی با لهجهء غیر مأنوسی می خواند، دلخور بود؛ ولی خدا خدا می کرد که هرچه زودتر داوود وحشمت نیز از کار روزانه بر گردند واز این خوان نعمت بی بهره نمانند. او ا زجانب پروین  ونورس تشویش نداشت، زیرا هردو آمده ودر میان خانواده های افغانان نشسته ومحو تماشای حرکات دلفریب آذر که هم خواننده بود وهم رقاصه ، گردیده بودند.

 

  درچوکی های نزدیک به میدان رقص، نفیسه وفرخ لقا ودخترش دل آرا ومنوچهر اخذ موقع کرده بودند.اندکی آن طرف تر جلال وخانمش فرشته ودخترش نازنین نشسته بودند. ملا ابراهیم هم که پس از آن افتضاح چند روزی خود را از نظر افغان ها دور نگهداشته بود، اینک بدون احساس کدام شرم ، در پهلوی زن فربه روسیی که تازه به آن اردوگاه آمده وهنوز نامش را کسی نمی دانست ، نشسته بود. ملا حرف هایی در گوش آن زن می گفت . زن بلند بلند می خندید و هر دو  با هم از همان حالت نشسته با هر زیروبم ساز وآواز شور می خوردند و به راست وچپ متمایل می شدند. ..

 

 نورس از همان دور دست ها پدر کلانش را دیده وبرایش دست تکان می داد . چند لحظه یی نگذشته بود که هوس گشت وگذار از این سر تالار به آن سر تالار به سرش زده بود و آن قدر بی تابی وبی آبی به راه انداخته بود که رزاق فداکاری نموده ، ازدید زدن تن وپیکر زیبای آذر برا ی چند لحظه چشم پوشیده وبا گذشتن از میان ردیف های فشردهء چوکی ها ، اورا به پدرکلانش رسانیده بود.

 

  خانم آذر، پس از خواندن آن آهنگ جاودانی وچند آهنگ دیگرایرانی و کردی وآذری ، اینک شروع کرد ه بود به خواندن آواز های مست وشاد . آذر با هرریتم موزیک می رقصید وبا هر ضرب آن منحنی ها وبرجسته گی های شکوهمند تن وبدن هوس آفرین اش را به حاضرین نشان می داد واز همه می طلبید که برقصند ، بچرخند ، کف بزنند وشادمانی کنند. میدان رقص اکنون دیگرازکثرت رقاصان وچرخنده گان مالامال شده بود، صدای موزیک، صدای گفتگو ها وخنده ها وقهقهه ها اوج گرفته وبه آسمان رسیده بود. هرکس هر طور دلش می خواست ، می رقصید. هر ملیتی به شیوهء خود وهر قومی به ذوق وسلیقهء خود. 

 

 درمیان رقاصان، نفیسه وفرخ لقا ودل آرا هم دیده می شدند. منوچهرونفیسه گاهی در کنار هم وزمانی تنگ در آغوش هم می بودند ومی رقصیدند. منوچهر که معلوم بود، دمی به خمره زده است ، تعادلش را از دست می داد وخواسته یا ناخواسته خود را به آغوش فرخ لقا نیز می انداخت وگهگاهی از در آغوش گرفتن دخترش  دل آرا نیز ابایی نداشت. 

 

  چهرهء رحمت بادیدن این صحنه ها دگرگون می شد ودیگرآن صفای پیشین در آن سراغ نمی گردید. پیشانی اش چین خورده ورگهای گردنش پندیده بود. چشمانش از فرط غضب مانند دو قوغ آتش می درخشیدند. دلش می خواست سر به تن منوچهر نباشد. یا زمین چاک شود وآن دو زن را در خود فرو ببرد. حرکات بی بندوبار آن زنان بد کاره به حیثیتش بر خورده بود. خجالت می کشید. می شرمید و نمی توانست به صورت دوست عزیزش، شرما نگاه کند. به صورت کسی که همین دوسه روز پیش وی رابه خاطرشرمیدن، در ذهنش مسخره کرده بود وبرای نشرمیدن دلایل وبراهین فراوانی پیدا کرده بود.به همین سبب پیر مرد دیگر تصمیم گرفته بود که تالار را ترک کند؛ ولی داکتر یاسین که مراقبش بود، مانعش شد وپرسید:

 

- کجا می روی ، عالیجناب ؟  مگر نمی دانی که وقت نان خوردن نزدیک است . صبر کن که غذا توزیع شود وبه همه برسد. پول ها را من وتو جمع کرده ایم. باش که چیزی کم وکسر نشود. راستی ،  ببین که حتا حاجی صاحب هم نشسته واز جایش شور نمی خورد. عجب آدم زنده دلی هست این پیرمرد !! 

 

رحمت از تصمیمش منصرف شد وبه حاجی عبدل که بالای چوکیی نشسته بود ، نگریست. او که می بایست همین حالابه خواب خوشی فرو رفته وبا حور وغلمان بهشت محشور باشد، با اشتیاق تمام به صحنه می نگریست وعصایش را با هرریتم موزیک وضرب دهل به زمین می کوبید وزیر لب چیزی می گفت وزمزمه می کرد. شاید هم می گفت : جوانی کجایی که یادت به خیر !

 

در میدان رقص، کم نفسان سرانجام ازنفس افتادند وبه چوکی های شان نشستند. اما سبز پری همچون ماهی دلفین که هیچ استخوانی ندارد، همچنان می رقصید ومی چرخید. اینک درمیدان به جز او کسی نمانده بود. همه نشسته بودند وبه حرکات دلفریب او که دین وایمان راازکف می ربود، چشم دوخته بودند. صدای کف زدن موزون زاغه نشینان موزیک را همراهی می کرد. صدای تشویق آنان اینک پرشورتر وپر طنین تر گردیده بود. تالار، گرما وشور و حرارت خاصی یافته بود واین همه را مدیون سبزپری بود، نه مدیون آذر.

 

  در همین اوج شور وبحبوحهء مستی وهیجان بود که منوچهر بار دیگراز جایش بلند شده وخواست تا پا به پای نفیسه برقصد؛ اما فهمیده نشد که چرا آن ملکهء حسن و شهوت او را از خود راند. اما منوچهر که مشروب فراوانی نوشیده بود هنوزهم مینوشید و کج کج راه می رفت، آدمی نبود که بشرمد وازرو برود. او همین طوری که تلو تلو می خورد، بالای زن ها ودخترهایی که دراطراف میدان رقص حلقه زده یا نشسته بودند، دست می نهاد وآنان را به سوی میدان رقص کش می کرد. زن روسی تبسمی به او تحویل داد؛ ولی ازجایش برنخاست. روشنک چشم غره یی به سویش رفت ومحل سگی هم به او نگذاشت. در پهلوی روشنک زن جلال ودخترش نشسته بودند. جلال در گوشه یی با ماری ، خانم همایون فرخ که تازه آمده وبرایش مطلبی را با آب وتاب قصه می کرد،ایستاده بود. درست درهمین موقع بود که منوچهر نزدیک فرشته رسید، دست درازکرد وزن جلال رابا خود به میدان رقص کشانید...

 

  جلال با دیدن این صحنه نعرهء بلندی کشید. خشم توفنده یی اورااز جا کند. در طرفة العین به میدان رقص رسید وبا یک حرکت برق آسا تیغهء چاقوی فنر دارش را بیرون کشید وضربات مرگباری بر شکم وتن منوچهروارد کرد. سپس به سوی نفیسه دوید وبا همان چاقو ضربه یی به او زد که به بازوی برهنه اش اصابت کرد. اما دست های فراوانی ، دست آن مرد برافروخته را از پشت گرفتند. دستبند زدند ونگذاشتند که جلال با ضربات کاری دیگری، پیکریا صورت زیبای آن زن عشوه گررا ازریخت وزیبایی بیندازد.  

 

  لختی نگذشت که امبولانس ها تنوره کشان سر رسیدند ومنوچهر را که درخون خود می تپید همراه  با سبز پری ، به بیمارستان انتقال دادند. بعد، مردان دیگری رسیدند وجلال را که هنوز هم می غرید وفحش می داد با خود بردند وبدینسان جشن نوروزی زاغه نشینان نیز به فرجام غم انگیزوخونین رسید.

 

***


November 4th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب